داستانی که درزیر آمده را اگر یکبار هم که شده بخوانید. خواندن این مطلب
به ما درسهای خواهد داد:
روزی بود روزگاری. آموزگاری بود به نام خانم تامپسون. او آموزگار دوره ی
ابتدایی بود. او روز اول مدرسه رو به روی دانش آموزان کلاس پنجم ایستاد و
به آنان دروغ بزرگی گفت. دروغی که معمولا همه ی معلمان می گویند. او به
دانش آموزانش گفت که همه ی آنان را به یک اندازه دوست دارد. اما این غیر
ممکن بود. چگونه می توانست پسر بچه ی ژولیده و کثیفی که ردیف جلو، سرش را
روی نیمکت گذاشته بود مانند بقیه دوست داشته باشد؟ خانم تامپسون تدی
استووارد را پارسال دیده بود و متوجه شده بود که او با بچه های دیگر هم
بازی نمی شود. لباس هایش نامرتب و کثیف بود و انگار همیشه به
حمام نیاز داشت. خانم تامپسون نیز هنگام تصحیح تکالیفش با خودکار قرمز،
ضربدر بزرگی به علامت نامرتب بودنِ آنان می کشید و در بالای صفحه می
نوشت: “بسیار بد”
استفان کاوی (از سرشناسترین چهرههای علم موفقیت) احتمالاً با الهام از همین حرف انیشتین است که میگوید:« اگر میخواهید در زندگی و روابط شخصیتان تغییرات جزیی به وجود آورید به گرایشها و رفتارتان توجه کنید
اما اگر دلتان میخواهد قدمهای کوانتومی بردارید و تغییرات اساسی در زندگیتان ایجاد کنید باید نگرشها و برداشتهایتان را عوض کنید
او حرفهایش را با یک مثال خوب و واقعی، ملموستر میکند:« صبح یک روز تعطیل در نیویورک سوار اتوبوس شدم. تقریباً یک سوم اتوبوس پر شده بود. بیشتر مردم آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزی گرم بود و درمجموع فضایی سرشار از آرامش و سکوتی دلپذیر برقرار بود تا اینکه مرد میانسالی با بچههایش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضای اتوبوس تغییر کرد. بچههایش داد و بیداد راه انداختند و مدام به طرف همدیگر چیز پرتاب میکردند. یکی از بچهها با صدای بلند گریه میکرد و یکی دیگر روزنامه را از دست این و آن میکشید و خلاصه اعصاب همهمان توی اتوبوس خرد شده بود. اما پدر آن بچهها که دقیقاً در صندلی جلویی من نشسته بود، اصلاً به روی خودش نمیآورد و غرق در افکار خودش بود.
بالاخره صبرم لبریز شد و زبان به اعتراض بازکردم که: آقای محترم! بچههایتان واقعاً دارند همه را آزار میدهند. شما نمیخواهید جلویشان را بگیرید؟ مرد که انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقی دارد میافتد، کمی خودش را روی صندلی جابجا کرد و گفت: بله، حق با شماست. واقعاً متاسفم. راستش ما داریم از بیمارستانی برمیگردیم که همسرم، مادر همین بچهها٬ نیم ساعت پیش در آنجا مرده است.. من واقعاً گیجم و نمیدانم باید به این بچهها چه بگویم. نمیدانم که خودم باید چه کار کنم و … و بغضش ترکید و اشکش سرازیر شد.»
استفان کاوی بلافاصله پس از نقل این خاطره میپرسد:صادقانه بگویید آیا اکنون این وضعیت را به طور متفاوتی نمیبینید؟ چرا این طور است؟ آیا دلیلی به جز این دارد که نگرش شما نسبت به آن مرد عوض شده است؟ و خودش ادامه میدهد که: راستش من خودم هم بلافاصله نگرشم عوض شد و دلسوزانه به آن مرد گفتم: واقعاً مرا ببخشید. نمیدانستم. آیا کمکی از دست من ساخته است؟ و…. اگر چه تا همین چند لحظه پیش ناراحت بودم که این مرد چطور میتواند تا این اندازه بیملاحظه باشد٬ اما ناگهان با تغییر نگرشم همه چیز عوض شد و من از صمیم قلب میخواستم که هر کمکی از دستم ساخته است انجام بدهم
حقیقت این است که به محض تغییر برداشت٬ همه چیز ناگهان عوض میشود. کلید یا راه حل هر مسئلهای این است که به شیشههای عینکی که به چشم داریم بنگریم؛ شاید هرازگاه لازم باشد که رنگ آنها را عوض کنیم و در واقع برداشت یا نقش خودمان را تغییر بدهیم تا بتوانیم هر وضعیتی را از دیدگاه تازهای ببینیم و تفسیر کنیم . آنچه اهمیت دارد خود واقعه نیست بلکه تعبیر و تفسیر ما از آن است
انیشتین میگوید : آنچه در مغزتان میگذرد، جهانتان را میآفریند.
مردی نزد روانپزشک رفت و از غم بزرگی که در دل داشت برای دکتر تعریف کرد.
دکتر گفت به فلان سیرک برو . آنجا دلقکی هست ، اینقدر میخنداندت تا غمت یادت برود .
مرد لبخند تلخی زد و گفت من همان دلقکم ...
جانمازم نمره! خوب میفهمم سهم آینده من بیکاریست من نمیدانم که چرا میگویند مرد تاجر خوب است و مهندس بیکار و چرا در وسط سفره ما مدرک نیست چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید باید از مردم دانا ترسید! باید از قیمت دانش نالید! وبه آنها فهماند که من اینجا فهم را فهمیدم من به گور پدر علم و هنر خندیدم...!!!
داستانی است درمورد اولين ديدار "امت فاكس"، نويسنده و فيلسوف معاصر، از آمريكا، هنگامی كه برای نخستين بار به رستوران سلف سرويس رفت.
وی كه تا آن زمان هرگز به چنين رستورانی نرفته بود، در گوشه ای به انتظار نشست، با اين نيت كه از او پذيرايی شود.
اما هرچه لحظات بيشتری سپری ميشد، ناشكيبايی او از اينكه ميديد پيشخدمتها كوچكترين توجهی به او ندارند، شدت گرفت.
از همه بدتر اينكه مشاهده ميكرد كسانی كه پس از او وارد شده بودند، در مقابل بشقابهای پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند.
وی با ناراحتی به مردی كه بر سر ميز مجاور نشسته بود، نزديك شد و گفت: من حدود بيست دقيقه است كه در ايجا نشسته ام بدون آنكه كسی كوچكترين توجهی به من نشان دهد. حالا ميبينم شما كه پنج دقيقه پيش وارد شديد، با بشقابی پر از غذا در مقابل من، اينجا نشسته ايد! موضوع چيست؟ مردم اين كشور چگونه پذيرايی ميشوند؟
مرد با تعجب گفت: اينجا سلف سرويس است، سپس به قسمت انتهايی رستوران، جايی كه غذاها به مقدار فراوان چيده شده بود، اشاره كرد و ادامه داد به آنجا برويد، يك سينی برداريد هر چه ميخواهيد انتخاب كنيد، پول آنرا بپردازيد، بعد اينجا بنشينيد و آنرا ميل كنيد!
امت فاكس كه قدری احساس حماقت ميكرد، دستورات مرد را پی گرفت، اما وقتی غذا را روی ميز گذاشت، ناگهان به ذهنش رسيد كه زندگی هم در حكم سلف سرويس است. همه نوع رخدادها، فرصتها، موقعيتها، شاديها، سرورها و غم ها در برابر ما قرار دارد، درحالی كه اغلب ما بی حركت به صندلی خود چسبيده ايم و آنچنان محو اين هستيم كه ديگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شده ايم از اينكه چرا او سهم بيشتری دارد كه هرگز به ذهنمان نميرسد خيلی ساده از جای خود برخيزيم و ببينيم چه چيزهايی فراهم است، سپس آنچه ميخواهيم برگزينيم.
وقتی زندگی چيز زيادی به شما نميدهد، به دليل آنست كه
چه شود گر نظري بر دل زار ما كني؟
نگهي بر قَدَر و بر شب تار ما كني؟
چه شود در گذري از گنه و خطاي ما
گذري از سر لطفت به سراي ما كني
روز و شب قصه ببافم به اميد آنكه تو
بپذيري عذر ما را درِ خانه وا كني
به لبم نام تو و بر دل من نشان تو
شنوي درد من اما نروي دوا كني
دل من چاره ندارد ز كمند قهر تو
بُكُشي يا نكُشي عمر مرا فنا كني
همه ي دار و ندارم به فداي ناز تو
به خدا منتظرم قرض مرا ادا كني
در سرم هواي عشق است
مستي ام براي عشق است
روح من فداي جانان
جان من فداي عشق است
نامدم به اين سرا چون
هستي ام فناي عشق است
نشنوم بجز كلامت
ناي من نداي عشق است
غير تو نبوده دردي
سوز من جزاي عشق است
تا توئي اميد جانم
حامي ام هماي عشق است
قاضي ام قضاي عشق و
شاديم رضاي عشق است
وعده ات وفا ندارد
بهره ام جفاي عشق است
اي اميد نازنينم
مرگ من بهاي عشق است
با تو من كنم صفا چون
وصل من لقاي عشق است
آه من صداي عشق و
اشك من جلاي عشق است
جز تو من غمي ندارم
غصه ام بقاي عشق است
خنده ات شفاي عشق و
چاره ام دعاي عشق است
تارو پود من ز مهرت
جامه ام رداي عشق است
كار تو بناي عشق و
چهره ام نماي عشق است
عندليب باغ سبزم
ناله ام نواي عشق است
تو خورشيدي، تو مهتابي.......تو بر تشنه لبان آبي
تو ماه روشني نوري..........تو از هر ظلمتي دوري
تو شمع محفل مائي......كه مي تابي به هر جائي
تو پيماني، تو اميدي..........تو ماه من، تو ناهيدي
تو از غمخانه ي آهي........تو داغ سينه اي گاهي
تو در جمع مهان ماهي.....چه از آئينه مي خواهي
تو خورشيد مني يكدم...........بر آ از قله ي ماتم
تو را ناگفته مي خوانم.......تو را ننوشته مي دانم
تو را پيوسته مي جويم......تو را مستانه مي بويم
من از كار تو حيرانم...............من از نار تو ويرانم
كه سوزاندي دل زارم...........كه بنهادي دگر بارم
كه بردي از دل آرامم.............نبودي جز دلارامم
بيا تا دست هم گيريم..........بيا تا يار هم باشيم
بيا تا دست هم گيريم..........بيا تا يار هم باشيم...
ای یار من، ای یار من، تیمار من مه پاره ام گنجینه اسرار من، باز آ به این کاشانه ام ای مونس شبهای من، ای قصۀ غم های من آمال رؤیاهای من، تنها توئی افسانه ام ای چشم خون ای چشم خون، بر گونه ام اشکت نگون از روزگار بدشگون، گشتم زبون، بیچاره ام بی آبرویم کرده ای، از چشمه دورم کرده ای هم آب جویم کرده ای، اما شکایت کرده ام؟ ما را ز پیش خود مران، چون می روی؟ قدری بمان باز آ به تن، باز آ چو جان، در قلب من، در خانه ام هم غایبی در ظاهرم، هم حاضری در باطنم هم من توئی، هم تو منم، بی تو ز خود بیگانه ام گه وعدۀ فردا دهی، گه قول دیدارم دهی پس چون مرا تنها نهی؟ از کار تو درمانده ام هم اولی هم آخرم، هم مجرمی هم داورم بر لطف و قهرت حاضرم، لطفی بکن دیوانه ام یکدم مرا آواز گو، یک نکته بر همراز گو نجوای عشقم بازگو، آرام و سر در شانه ام دستان تو چون حلقه ای، زلفان تو چون پرده ای بگشاده لب از خنده ای، مفتون تو فتانه ام باز آ پری سا هر زمان، جامی بده جان می ستان خاموش و آرامم بخوان، شمع تو را پروانه ام
بی عشق تو معشوق من، عاشق نیم جز در سخن
شوری به جان من فکن، درده ندا آماده ام
ما را تو شیدا کرده ای، مثل زلیخا کرده ای
القصه رسوا کرده ای، از یاد تو سرگشته ام
بس کن دگر نارم مشو، در چشم من خارم مشو
بغض دل زارم مشو، از هجر تو وارفته ام
یک امشبی اغماض کن، در را برویم باز کن
هم عشوه و هم ناز کن، بیچاره و دیوانه ام
برق نگاه من توئی، ورد زبان من توئی
شمع سرای من توئی، باز آ به این ویرانه ام
ای روی تو چون ماه من، ای کوی تو در راه من
ای خوی تو دلخواه من، مفتون تو مستانه ام
روزهای شما، زندگیتان را میسازد. اگر روزهایتان را خوب و شاد سپری کنید عمرتان زیبا خواهد گذشت. برای لذت بردن از زندگی باید سعی کنیم از اتفاقات روزمره و ساده حداکثر استفاده را کرده و آنها را به کام خود شیرین کنیم. برای اینکه در زندگی همیشه شاد و راضی باشید میتوانید به راهکارهای زیر عمل کنید. مطمئن باشید که انجام این کارها زیاد سخت نیست و به امتحانش میارزد. 1. زیبایی را ستایش کنید.
هر روز ما با انواع زیبایی در اشکال و فرمهای مختلف روبهرو میشویم و جای بسی تاسف است که این زیباییها برای بسیاری از مردم به صورت عادت درمیآیند، به طوریکه حتی دیگر آنها را نمیبینند. دوباره به مردم، گیاهان، وسایل، ساختمانها و چیزهایی که در اطرافتان است نگاه کنید و لحظهای را به ستایش و تقدیر از آنها بپردازید و سعی کنید ببینید که چه چیزی آنها را اینقدر خاص کرده است.
برای خوشحال كردن یك زن... یك مرد فقط نیاز دارد كه این موارد باشد :
یك دوست یك همدم یك عاشق یك برادر یك پدر یك استاد یك سرآشپز یك الكتریسین یك نجار یك لوله كش یك مكانیك یك متخصص چیدمان داخلی منزل یك متخصص مد یك روانشناس یك دافع آفات یك روانپزشك یك شفا دهنده یك شنونده خوب یك سازمان دهنده یك پدر خوب خیلی تمیز دلسوز ورزشكار گرم مواظب شجاع باهوش بانمك خلاق مهربان قوی فهمیده بردبار محتاط بلند همت با استعداد پر جرأت مصمم صادق قابل اعتماد پر حرارت بدون فراموش كردن :
تعریف كردن مرتب از او عشق ورزیدن به خرید درستكار بودن بسیار پولدار بودن تنش ایجاد نكردن برای او نگاه نكردن به بقیه دختران و در همان حال، شما باید :
توجه زیادی به او بكنید، و انتظار كمتری برای خود داشته باشید زمان زیادی به او بدهید، مخصوصاً زمان برای خودش اجازه رفتن به مكانهای زیادی را به او بدهید، هیچگاه نگران نباشید او كجا می رود. بسیار مهم است :
هیچگاه فراموش نكنید : * سالروز تولد * سالروز ازدواج * قرارهایی كه او می گذارد
در مورد سبب سروده شدن اين شعر در ديوان محتشم كاشاني چنين
آمده است:موقعي كه محتشم در مرثيه برادرش (عبدالغني) كه در سفر مكه فوت نموده نوحه گري
مي كرد شبي در عالم رويا اميرالمومنين عليه السلام را مي بيند و حضرت به او مي
فرمايد: چرا در مصيبت برادرت مرثيه مي گويي و براي فرزندم حسين مرثيه نمي گويي؟
محتشم عرض مي كند: يا علي مصيبت حضرت حسين خارج از حد و حصر بوده و من نمي دانم از
كدام مصايب او شروع كنم. حضرت علي عليه السلام به او ميفرمايد: بگو(باز اين چه
شورش است كه در خلق عالم است) محتشم از خواب بيدار شده و بقيه را مي گويد تا مي
رسد به اين بيت: (هست از ملال گرچه بري ذات ذوالجلال) و در مصرع بعدي باز متحير مي
ماند كه چه بگويد كه شايسته مقام حضرت ربوبي باشد ولي باز هم مدد به او رسيده و در
خواب حضرت ولي عصر (عج) را مي بيند كه به او مي فرمايد: بگو (كو در دل است و هيچ
دلي بي ملال نيست) پس بيدار شده و آن بند را به پايان مي رساند.
تنها بازمانده يك كشتی شكسته توسط جريان آب به يك جزيره دورافتاده برده شد، با بيقراری به درگاه خداوند دعا میكرد تا او را نجات بخشد، ساعتها به اقيانوس چشم میدوخت، تا شايد نشانی از كمك بيابد اما هيچ چيز به چشم نمیآمد.
سرآخر نااميد شد و تصميم گرفت كه كلبه ای كوچك خارج از كلك بسازد تا از خود و وسايل اندكش را بهتر محافظت نمايد، روزی پس از آنكه از جستجوی غذا بازگشت، خانه كوچكش را در آتش يافت، دود به آسمان رفته بود،اندوهگين فرياد زد: «خدايا چگونه توانستی با من چنين كنی؟»
صبح روز بعد او با صدای يك كشتی كه به جزيره نزديك میشد از خواب برخاست، آن میآمد تا او را نجات دهد.
مرد از نجات دهندگانش پرسيد: «چطور متوجه شديد كه من اينجا هستم؟»
آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، ديديم»
آسان میتوان دلسرد شد هنگامی كه بنظر میرسد كارها به خوبی پيش نمیروند، اما نبايد اميدمان را از دست دهيم زيرا خدا در كار زندگی ماست، حتی در ميان درد و رنج.
دفعه آينده كه كلبه شما در حال سوختن است به ياد آورید كه آن شايد علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند.
به وبلاگ من خوش آمدید.
هدف این وبلاگ ترویج اندیشه ها و جملات مثبت است برای رسیدن به یک زندگی موفق.
سروده هاي خود را نيز در اين وبلاگ منتشر مي كنم. استفاده از آنها با ذكر منبع بلامانع است.
با ثبت نظر و ارسال مطلب همراه ما شوید.
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
پندار نیک،
گفتار نیک،
کردار نیک و آدرس
mojyba.LXB.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.